از جوادیه تا مونترال با قهرمانی که سر از بازیگری درآورد!
از جوادیه تا مونترال با قهرمانی که سر از بازیگری درآورد!
پای صحبت‌های قهرمانی نشستیم که سال‌هاست به نام پیشکسوت صدایش می‌زنیم؛ کسی که در ورزش رشد کرده و برای ورزش دل می‌سوزاند.

حاشیه ورزش: حالا دیگر موهای بلندی که تا روی شانه‌اش می‌رسید، سپید شده‌اند اما قامت خم نکرده‌ و از گپ و گفت‌هایش می‌شد رد شیطنت‌های جوانی‌ را گرفت. پشت هر کدام از خطوط چهره‌اش داستانی پنهان است، از قصه‌های انزلی گرفته تا جاده‌های خاکی‌ جوادیه و حالا هم کوچه پس کوچه‌های گیشا.

«سلمان حسام» از شنا و ساحل انزلی شروع کرد، خودش را به امجدیه رساند، رشته‌های مختلف را امتحان کرد تا اینکه پابند دوومیدانی شد، حضور در المپیک را تجربه کرد و در بازی‌های آسیایی تهران در بهت همگان با سنی کم مدال برنز را به گردن آویخت. هنوز هم از تصور لحظه پرواز دیسک در آسمان، چشمانش برق می‌زند و می‌گوید اگر به عقب برگردد، باز هم دوومیدانی را انتخاب می‌کند اما این پایان ماجراجویی‌هایش نبود و سر از بازیگری درآورد. خیلی‌هامان فیلم نابخشوده ساخته ایرج قادری را دیده‌ایم و از میران قصه که خصومت قدیمی با سرهنگ عاطفی داشت، بدمان آمده اما شاید همه ندانیم که پشت آن شخصیت خلافکار فیلم، قلبی رئوف در حال تپیدن است.

سلمان حسام داستان زندگی خود را مرور کرد، خاطرات تلخ و شیرین ۷۴ ساله‌اش را به یاد آورد، گاهی اخم بر چهره‌اش نشست، گاهی خندید، گلایه کرد و از بی‌مهری‌هایی گفت که از فدراسیون دوومیدانی دیده است.

در مورد سال‌های ابتدایی زندگی‌ و خانواده‌تان صحبت کنید؟

متولد ۱۳۲۶ در بندرانزلی هستم. پنج خواهر و هفت برادر بودیم که البته چند نفرشان به رحمت خدا رفته‌اند. پدرم از مهاجران انزلی و روس بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران آمد. باستانی کار می‌کرد و شرکت نفتی بود. مادرم هم قاری قرآن و معلم بود. یادم می‌آید ماه رمضان‌ها یک دور قرآن را ختم می‌کرد. خانواده پرجمعیتی داشتیم و همیشه دلم می‌خواست سرتر از بقیه باشم. شیطنت‌های زیادی هم داشتم و زیاد هم کتک می‌خوردم. آن وقت‌ها مادرم کوفته درست می‌کرد و به هر کداممان یک کوفته با یک تخم مرغ و سیب زمینی می‌داد. قدیم برق‌ها خیلی می‌رفت و همان موقع من غیر از غذای خودم، غذای خواهر برادرهایم را هم که کنارم نشسته بودند، ‌می‌خوردم. برق که می‌آمد، می‌دیدند غذایشان نیست. مادرم می‌گفت کار سلمانه و چند نفری کتکم می‌زدند. من آن کتک‌ها را به جان می‌خریدم اما غذای آنها را هم می‌خوردم و مادرم دوباره غذا می‌پخت.

قبل از اینکه الفبای ورزش را یاد بگیرم، ‌ شنا می‌کردم و از ۴، ۵ سالگی غیر از شنا، در ساحل هم می‌دویدم تا اینکه پدرم به ورامین منتقل شد و به جاده خاکی‌های ۲۰ متری جوادیه، ‌ کوچه یکتا آمدیم. بچه‌های بامعرفت، خوب، باگذشت و مشتی دروازه‌غار، شوش و بچه‌های پایین شهر آنجا بودند و من هم جزوشان شدم. همیشه یک ساک ورزشی روی دوشمان بود و همه رشته‌ها را امتحان می‌کردیم. غروب‌ها و بعد از ظهرها در پارک طناب می‌بستیم تا والیبال بازی کنیم. آن موقع اتوبوس‌ها دو طبقه بودند. می‌رفتیم جلو می‌نشستیم و یک بربری دستمان می‌گرفتیم و با شست پنیر را روی آن می‌زدیم و می‌خوردیم. بچه‌های مدرسه که تعطیل می‌شدند به ما متلک می‌گفتند که شیره‌اش نریزد. ما هم می‌گفتیم همبرگر است. با همان اتوبوس‌ها از امجدیه تا پارک شهر می‌رفتیم و برمی‌گشتیم.