احمد، احمدِ وفادار ، یک بازوبند پهلوانی و یک دل عاشق
احمد، احمدِ وفادار ، یک بازوبند پهلوانی و یک دل عاشق

حاشیه ورزش – حسین نخعی شریف مادرش که برای گرفتن سجل(سه جلد) رفت ،رئیس ثبت احوال ، سراغ همسرش را گرفت، زینب بانو بهتش زد . مامور گفت : اشکالی ندارد نامش را بگو ، زینب بانو زارزار گریست و این بار مامور بهتش زد! زینب بانو سکوت کرد و مامور هم حرفی نزد اما […]

حاشیه ورزش – حسین نخعی شریف
مادرش که برای گرفتن سجل(سه جلد) رفت ،رئیس ثبت احوال ، سراغ همسرش را گرفت، زینب بانو بهتش زد . مامور گفت : اشکالی ندارد نامش را بگو ، زینب بانو زارزار گریست و این بار مامور بهتش زد! زینب بانو سکوت کرد و مامور هم حرفی نزد اما زینب بانو رفت به سال های قبل ، روزی که در کنار گله ی پدرش از دور سواری دید 4 شانه و رشید که به سمت آنها می آید.

زینب جوانی بود ایلیاتی از نوخندان درگز، قد بلند وسرخ رو .سوار به آنها نزدیکتر شد ،پدر به رسم مهمان نوازی به یک پیاله چای دعوتش کرد. زینب برایش چای ریخت تا با نوشیدنش ولوله ای در وجودش ایجاد شود . علی خان به روستایش برگشت ، خانواده اش مخالف این وصلت بودند آخر زینب یک ” شو، مُرده بود .علی خان اما دل به دخترایلیاتی داده بود و هنگامی که دل بستی کار عقل تمام شده . علی خان برای رسیدن به عشقش یاغی شد و خانواده را رها .

قربان اولین فرزند آنها بود. علی خان به زینب گفت: دوست دارم ده تا پسر داشته باشم تا یکی از آنها پهلوان ایران شود. غلامحسین دومین فرزندشان برای هیچ کس حرفی نزد، لال بود و زیاد هم تاب نیاورد، رفت و برای همیشه خاموش شد. احمد سومین فرزند خانواده که به دنیا آمد ، علی خان گفت: نه، دیگر 10 پسر نمی خواهم ،همین احمد پهلوان خواهد شد اما پیمانه اش خیلی زود لبریز شد واحمد را در سه سالگی تنها گذاشت و برای همیشه خوابید . برادران علی خان برای برگرداندن برادرزاده هایشان به نوخندان رفتند اما زینب گفت : همین جا می مانم، هم من و هم فرزندانم .نه به خانه ی پدرم می روم ونه با شما می آیم .شویم نیست خدایم که هست .

مامور ثبت احوال که داستان زندگی زینب را شنید ، نوشت: احمد، احمدِ وفادار متولد 15 خرداد 1306 اما خودش هم می دانست که یک زن رنج کشیده پس از سالها، سالها هم یادش نمی ماند چه برسد به روزها .احمد حداقل دو سه سالی از شناسنامه اش بزرگتر بود اما آن روزها کدام شناسنامه دقیق بود که این یکی باشد . پس ما هم مثل مامور ثبت احوال می نویسیم احمد، احمد وفادار15 خرداد 1306 روستای دواتلی(داودلی) قوچان.

احمد زیر سایه مادر در دشت های درگز، با همان سن کمش گوسفندها را بغل می کرد و از این سو به آن سو می برد و مادر هم از قدرت فرزند، کیفش کوک می شد. آن سالها در ایام نوروز، کشتی از نان شب هم واجبتر بود حتی از صدای دهل و رقص کردی. احمدِ رعنا و خوش اندام که همه ی هم سن و سالهایش را زمین زده بود در یک نوروز بارانی، لباس کند تا به مصاف آموزگار نامی برود ، رفت و باخت تا چند هفته در خانه، ستاره بشمارد . مادر دلگیر شد ، نذر و نیاز کرد . وقتی احمد دوباره بلند شد پارچه ای به بازوان ستبرش بست و دعایی خواند و همزمان با گوشه ی شلیته اش اشک هایش را پاک کرد، شلیته ای پر از گلهای سرخ .

احمد به سراغ برادرش قربان در زرکوه رفت و 6 ماه چوپانی کرد و هرگاه دلش می گرفت در کنار گلهای وحشی ،اشعار مختوم قلی را زمزمه می کرد.سنگ ها را برمی داشت و بالای سر می برد و با آنها زور آزمایی می کرد او عارش می آمد از باختن . سال بعد نوروز دوباره لباس کند و آموزگار را زمین زد تا این بار حریفش ستاره بشمارد. در دشت درگز دیگر حریفی مقابلش نبود تا این که یوسف علی، پهلوان چاوشلی به نوخندان آمد و گفت: می گویند احمد نامی اینجا کشتی می گیرد ، بیاید تا دمش را بپیچانم ! احمد اما چنان دمش را پیچاند که با گریه برگشت.

نوروز سال 1325 هیچ کس جرات مصاف با اورا نداشت تا کشتی نگرفته ،برنده شود و جایزه ها را ببرد. نوروز سال بعد اما علی پهلوان، حریفش شد . یک طرف ترک های تبعیدی و یک طرف کردهای تبعیدی به دیار خاوران. در برابر ابهت علی پهلوان ،احمد بچه ای بیش نبود.در میان دهل و سرنا و رقص وپایکوبی ، احمد به گوشه ای رفت و با معبودش راز و نیاز کرد: خدایا دل مادرم را نشکن اگر ببازم به کجای خراسان بروم ! کشتی اول ، احمد . کمی استراحت ، در کشتی دوم هم احمد حریف را انداخت تا سکه و پول و گوسفند و گاو به پهلوان خطه قوچان ودرگز ببخشند . پهلوان اما هنوز به خانه نرسیده همه ی آنها را به فقرا و مستمندان که اطرافش را گرفته بودند ، بخشید تا دست خالی به سراغ مادر برود اما خوشحال بود که دل مادرش را شاد کرده .

سال بعد از درگز به مشهد اعزام شد تا خدمت وظیفه را انجام دهد . هنگ 21 مشهد سال 1327 .
پهلوان سخدری که مسوولیت ورزش لشکر را بر عهده داشت وقتی اندام ورزیده ی احمد را دید او را به سالن کشتی برد تا فنون کشتی لختی(آزاد) را یادش دهد. احمد البته قبل از آن روی چند سرباز را درپادگان حسابی کم کرده بود و این گونه داستان زندگی احمد به مسیر جدیدی افتاد . مسیری که اورا برد به اقصی نقاط جهان. ملکه ی ژاپن به اولقب قوی ترین مرد دنیا راداد و اروپایی ها اورا کوه عضله نامیدند.

یک سال بعد یعنی 1328 با 6 ورزشکار دیگربرای شرکت در مسابقات کشتی قهرمانی کشور به تهران اعزام شد و در وزن چهارم قهرمان ایران شد. او می توانست در کشتی پهلوانی هم به میدان برود اما عنوان پهلوانی ایران دست استادش قاسم سخدری بود و احمد حرمت نگه داشت. سخدری اما به عباس زندی باخت تا بازوبند از خراسان به تهران برود. در بازگشت به مشهد مردم به استقبالش آمدند و اودر میان جمعیت به دنبال مادرش می گشت ، مادر اما آرام خفته بود برای همیشه.
??
سال 1329 احمد در 5 دقیقه عباس زندی را زمین زد و پهلوان ایران شد.سال بعد هم احمد قهرمانی اش را تکرار کرد تا برای تصاحب همیشگی بازوبند یک سال دیگر صبر کند. سال 1331 همه ی تهران بسیج شده بودند تا بازوبند از پایتخت خارج نشود زیرا قهرمانی احمد یعنی تصاحب همیشگی بازوبند .تهرانی ها سراغ آقا تختی می روند اما او با احمد رفیق بود و قبول نمی کرد . احمد هم وقتی نام غلامرضا را شنید برای مبارزه مردد شد و گفت از غلام خجالت می کشم ،نان و نمکش را خورده ام ،گفتند در چشمانش نگاه نکن و او در تمام مدت کشتی به چشمان حریفش نگاه نکرد! کاری که آقا تختی هم مشابه اش را انجام داد.
??
تختی و وفادار حریفان را یکی یکی زمین زدند تا به هم رسیدند .کشتی در مدرسه دارالفنون تهران برگزار شد و فوج فوج جمعیت برای تماشا آمده بودند . شب قبل مسابقه بازوبند را از وفادار گرفته بودند که اگر باخت فرار نکند و بازوبند را ندهد! جعفر شیر خدا گل کشتی را خواند داستان رستم و سهراب. آقا تختی با سلام و صلوات وارد شد و احمد غریبانه. تختی در زیر گیری استاد بود ،تا آمد زیر یک خم بگیرد احمد کمرش را قاپید و رفت پشتش و سریع آقاتختی را روی پل برد و این در کشتی پهلوانی یعنی تمام اما داور سوت نزد ! تماشاگران خراسانی اعتراض کردند اما ماموران سردسته های آنها را بیرون کردند . 15 دقیقه اول که تمام شد، یک نفر آمد و صورت احمد را بوسید و گفت برایت یک گوسفند نذر کرده ام ، احمد هم گفت من هم یک قالیچه نذر امام زاده سید محمد در سامره، بازوبندم هم برای امام رضا.

15 دقیقه دوم که شروع شد باز اقا تختی خواست زیر بگیرد اما وفادار خیمه زد وکنده اش را کشید و تمام. حالا احمد، احمدِ وفادار پهلوان دائمی ایران شده بود و نوبت ادای نذر بود .اهدای بازوبند به آستان قدس کاری نداشت اما نذر قالیچه، چرا. احمد اما نذر کرده بود و ادای نذر واجب. پس بدون تذکره (گذرنامه)راهی عراق شد ویک راست رفت سامره قالیچه اش را اهدا کرد و برگشت.

دعوت به تیم ملی کشتی و حضور در مسابقات جهانی و المپیک . دانمارکی ها بعد از المپیک 1952 هلسینکی یعنی همان جایی که به او لقب کوه عضله دادند ، احمد را نگه داشتن با روزی 20 دلار تو جیبی برای آموزش کشتی گیرانشان و در این مدت عشق دختری دانمارکی به نام “سی یا ” به او ، اما قسمت، سرنوشت دیگری را برایش رقم زده بود . سه سال بعد از پهلوانی احمد به دختری از سرولایت نیشابور دل باخت و سال بعد لطیف خانم شد همدم زندگی اش. شب خواستگاری از او پرسیدند چه داری ؟ گفت : یک بازوبند پهلوانی و یک دل عاشق.

وفادار با استخدام در راه آهن ، سالها به آموزش کشتی گیران پرداخت و با همان حقوق اندکش سفره اش همیشه برای آشنا و غریبه گشوده بود و البته هیچ کس هم دست خالی از خانه اش بیرون نمی رفت. سال های آخر عمر اما بر او سخت گذشت .او که همیشه در گوشه ی حیاط خانه اش چند گوسفند داشت تا برای مهمان زمین بزند و قرمه ای یا آبگوشتی درست کند با زندگی کوپنی نمی توانست کناربیاید ! لطیف خانم و 8 فرزندش هم هر چه به او می گفتند اما احمد، احمدِ وفادار دست از مرامش بر نمی داشت و برای همین مجبور شد ابتدا بخشی از وسایل خانه و بعد خود خانه را بفروشد.

نمی دانم روزهای آخر روی تخت بیمارستان آریا هنوز هم اشعار مختوم قلی را می خواند یا نه؟ یا عکس “سی یا ” و کبریتی که آقا تختی رفیق شفیقش برایش امضا کرده بود را هم با خودش به بیمارستان برده بود یا نه ؟ اما می دانم که پهلوانان هرگز نمی میرند .روحش شاد و یادش گرامی.
احمد، احمدِ وفادار
15 خرداد 1306قوچان
4 اسفند 1383 مشهد

  • نویسنده : حسین نخعی شریف